اشعار شهادت و بعد از شهادت اباعبدالله (ع)
آمدی تا کنار خیمه ی من، باز با خواهرت سخن داری
چه نیازی مرا صدا بزنی، با خودت عطر یاسمن داری
چه قدر جلوه ی تو طاهایی است، مثل باباست طرز لبخندت
چه قدر خنده ی تو زهرایی است، رنگ رخساره ی حسن داری
دست چشمم برای تو رو شد، اشک در دشت دیده آهو شد
بغض! ای بغض سر فرو بسته! نکند قصد وا شدن داری
دست بر سینه ام بیا بگذار، صبر از قلب زینبت پر زد
تو مگر بارها نمی گفتی، که تو وابستگی به من داری
خواب دیدم میان این وادی، جسم تو روی خاک افتاده است
جسم تو روی خاک، نه!مخفی است، نیزه ها، تیر ها به تن داری
در همان های و هوی می دیدم، داغ تدفین سرخ تو امّا...
بوریا بود بر تنت گرچه در خیام خودت کفن داری
آه حالا دو روز هست و سه شب، کربلا میزبان پیکر توست
تا چهل منزل دگر مانده، چه قدر راه تا بدن داری
صوت قرآن مکی ات را آه!، نیزه ی شامی ات نمی فهمد
بر سر زینب تو نازل شد، آیه هایی که بر دهن داری
=================================
آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد از تو نشانی نمانده است
میخواستم فدای تو گردم ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است
تو می روی ... پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است
این گله های گرگ نشستند در کمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است
او رفت و بعد شیهه اسبی غریب، ...ماند
شاخه شکست، رایحۀ عطر سیب ماند
یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری؛ دریغ...به روی صلیب ماند
از آن همه جمال جمیل خدا؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند
دیگر برای بوسۀ شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند
در لابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند
صحرا میان شعلۀ صد تازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت
تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت
یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و دست و صورت و بازو و شانه سوخت
یاسر حوتی
=============================
اگر هستی خدای عشق، من پیغمبرت هستم
تو هستی شمع و من پروانۀ گرد سرت هستم
تمام دلخوشی، با رفتن خود می کُشی من را
نگاهم کن که محتاج نگاه آخرت هستم
اگر که مادر من یک تنه شد لشکر بابا
امامِ مانده تنها، یک تنه من لشکرت هستم
نداری گر علمداری، کند زینب علمداری
اگر مادر نداری من به جای مادرت هستم
تو از سر تا به پا، پا تا به سر هستی تماشائی
ولی من بیشتر مبهوت زیر حنجرت هستم
مرو دامن کشان از پیش من دستم به دامانت
منی که آمدم راه تو بستم خواهرت هستم
============================
مانند سایه از سرم ای تاج سر، مرو
ما با هم آمدیم و تو بی همسفر، مرو
تنها نه این که خواهر تو، مادر توأم
از رفتنت به خاطر من در گُذر، مرو
از کودکی برای تو بودم سپر، حسین
میدان جنگ می روی و بی سپر، مرو
حالا که می روی کمی آهسته تر برو
آتش به جان مزن تو از این بیشتر، مرو
طفلت به خواب رفته و بیدار اگر شود
بیچاره می کند همه را بی خبر، مرو
لب ها دو چوب خشک شده می خورد به هم
این گونه از مقابل چشمان تر، مرو
(از آب هم مضایغه کردند کوفیان)
ای از تمام اهل حرم تشنه تر، مرو
باشد نگاه تو به من اما دلت کجاست؟
هستی به یاد مادر و دیوار و در، مرو
سعید خرازی
==========================
نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم
زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
شوق دیدار، تو را میکِشد اینسان، اما
ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی ... آه ! ولی
جان من آمده بر لب، کمی آهسته برو
خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟
گرگهای سر راه تو چه دینی دارند؟
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟
که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند
تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم
بوسهای زیر گلویت زدهام اما باز
بروی، میروم از حال، خودم میدانم
با تو آمد دم میدان دل آوارهی من
پر زد انگار در این فاصله روح از بدم
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی
میشود از تو مگر جان و دلم! دل بِکَنم؟
روی تل بودم و دیدم که چه تنها شدهای
نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه ... قاسم و عباس و علی
نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده
مانند سایه از سرم ای تاج سر، مرو
ما با هم آمدیم و تو بی همسفر، مرو
تنها نه این که خواهر تو، مادر توأم
از رفتنت به خاطر من در گُذر، مرو
از کودکی برای تو بودم سپر، حسین
میدان جنگ می روی و بی سپر، مرو
حالا که می روی کمی آهسته تر برو
آتش به جان مزن تو از این بیشتر، مرو
طفلت به خواب رفته و بیدار اگر شود
بیچاره می کند همه را بی خبر، مرو
لب ها دو چوب خشک شده می خورد به هم
این گونه از مقابل چشمان تر، مرو
(از آب هم مضایغه کردند کوفیان)
ای از تمام اهل حرم تشنه تر، مرو
باشد نگاه تو به من اما دلت کجاست؟
هستی به یاد مادر و دیوار و در، مرو
قاسم صرافان
=======================
ای رویِ تو روز و مویِ تو چون شب من
بر سوز دلت سوخت دلِ مركب من
از بابِ جگر سوخته ات بوسه مخواه
ترسم كه بسوزد رُخ تو از لبِ من
انسانی
=================
لب تشنه میروی ز برم؛ صبر می کنم
بگذار خون شود جگرم؛ صبر میکنم
کوه فراق را به سر دوش میکشم
هرچند بشکند کمرم صبر میکنم
رگهای پارهپاره، تن قطعهقطعه را
در قتلگاه مینگرم؛ صبر میکنم
تسلیم محضم و به بلا دل سپردهام
غم، هرچه آورد به سرم صبر میکنم
در شام و کوفه چنگزنان، هرکجا زنان
توهین کنند بر پدرم، صبر میکنم
ای همسفر به جان تو حتی اگر کنند
با قاتل تو همسفرم، صبر میکنم
با یاد کام خشک تو تا صبح روز حشر
گر خون رود ز چشم ترم صبر میکنم
باید که از تو پیرهن پارهپارهای
از بهر مادرم ببرم؛ صبر میکنم
«میثم!» بگو که لحظه به لحظه غم حسین
بر جان و دل زند شررم؛ صبر میکنم
سازگار
==========================
کمی آهسته رو بگذار تا زینب شود یارت
حیاتم بخش، یکبار دگر از فیض دیدارت
به جان مادرم رخصت بده، ای یوسف زهرا
که زینب با کلاف جانِ خود گردد خریدارت
علمدارت اگر، بیدست و سر افتاده من هستم
به عباست قسم، بگذار تا گردم علمدارت
بیابان، پر ز گرگ و یوسف من، یکّه و تنها
چگونه بسپرم، بر یک بیابان گرگِ خونخوارت
الهی آب گردم، همچو شمعی در شرار دل
که میبینم ز بی آبی پریده رنگ رخسارت
به دنبال تو آیم یا به سوی خیمه برگردم
بگریم با ربابت، یا بگردم دور بیمارت؟
مرو تا آتش قلب تو را با اشک بنشانم
که باشد، داغ روی داغ روی داغ بسیارت
دلم چون پرده ی گل، در غمت صدپاره گردید
که هفتاد و دو گل، یک روزه پرپر شد زگلزارت
میان دشمنان، ناموس خود را مینهی تنها
تو که یاری نداری، پس برو دست خدا یارت
از آن قلب محبّان را، به آتش میکشد «میثم»
که سوز ما بود، در نظم این عبد گنهکارت
سازگار
===========================
یک روح واحدند، ولی از بدن، جدا
در اتحاد نیست "تو" از "او" و "من" جدا
این دو، دو نیستند، تجلی وحدتند
پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا
جسمش کنار خیمه و روحش کنار عرش
این گونه هیچ کس نشد از خویشتن جدا
می برد با خودش همۀ اهل بیت را
پس داشت می شد از همۀ پنج تن، جدا
حال غریب بهتر از این که نمی شود
این است آخر عاقبت از وطن جدا
از نیزه ها بپرس چرا هر چه می کشید
اصلاً نمی شد از بدنش پیرهن جدا
در غارتش کسی به کسی پا نمی دهد
یا می شود لباس جدا، یا بدن جدا
افتاده است گوشه ی گودال سر جدا
افتاده است گوشه ی گودال تن جدا
این کشته، هم حسین هم انگار زینب است
این دو، دو نیستند، ولو ظاهراً جدا
لطیفیان
==========================
تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن
گیرم ای شاه کسی نیست... خودم نوکر تو
لحظه ای فکر کنی پیرشدم، مدیونی
در سرم هست همان شوق علی اکبر تو
من خودم یک تنه از کرببلا می برمت
چه کسی گفته که پاشیده شده لشگر تو
تو برایم نگرانی چه می آید سر من
من برایت نگرانم چه می آید سر تو
همه را بدرقه کردی و به میدان بردی
می روی، هیچ کسی نیست به دور و بر تو
بده پیراهن خود را که خودم پاره کنم
نمی ارزد سر این کهنه شده... پیکر تو...
وای از معجر من، معجر من، معجر من
وای از حنجر تو، حنجر تو، حنجر تو
***
سعی ام این است ببینم بدنت را، اما
چه کنم! شمر نشسته جلوی خواهر تو
لطیفیان
==========================
گمان مدار برادر! که سد راه تو هستم
تو شهریار جهانی و من سپاه تو هستم
به جان مادرمان تا که جان بود به تن من
شریک درد و غم و سوز و اشک و آه تو هستم
برو عزیز دلم! خاطرت مباد پریشان
که من پیمبر گودال قتلگاه تو هستم
به پیش کعب نی و سنگ و تازیانه ی دشمن
قدم قدم سپر طفل بی گناه تو هستم
کرم کن از سر نی؛ گاه گاه یک نگهم کن
که من اسیر تو و کشته ی نگاه تو هستم
خدا گواست که آنی جدا نمیشوم از تو
ز هر طرف گذری، من کنار راه تو هستم
نه شام و کوفه؛ جهان است سنگر سخن من
منادی تو، طرفدار تو، گواه تو هستم
نهم چو پای به بیدادگاه شام، برادر
مبلّغ تو، وکیل تو، دادخواه تو هستم
مقدر است که رویم شود کبود در این ره
تو آفتاب خدا من گرفته ماه تو هستم
شراره ی دل ما سرکشد ز سینه ی «میثم»
به حشر، شافع این عبد رو سیاه تو هستم
سازگار
===========================
تو می روی و دل من دوباره می ریزد
و خواهر تو به راهت شراره می ریزد
خدا کند که بمیرم نبینمت تنها
غریبی تو به جانم شراره می ریزد
مرو که بوسه ای از زیر حنجرت چون آب
به روی آتش این غصه چاره می ریزد
تو سیب سرخ بهشت خدایی و دارد
ز پیکرِ پرِ زخمت عصاره می ریزد
مسیر آمدنت تا خیام خونین است
ز بس که از زرهت خون، هماره می ریزد
مرو که بعد تو تنها به جرم یک بوسه
عدو به روی سرم بی شماره می ریزد
مرو که بعد تو از نیزه ها و نعل ستور
به خاک، پیکر تو پاره پاره می ریزد
پس از تو در پی طوفان دست هایی سرد
ز گوش دخترکان گوشواره می ریزد
کسی که زینتی از خیمه عایدش نشود
به پشت خیمه سر شیرخواره می ریزد
محمد بیابانی
=============================
باور نخواهد کرد چشمان ترت را
باور نخواهد کرد دشمن، باورت را
ققنوس بی پروای من آتش نگیری
طاقت ندارم دیدن خاکسترت را
یک ذره از این بیشتر مهمان ما باش
طولانی اش کن این وداع آخرت را
یک کم نگاهم کن، نگاهم کن، نگاهی ...
تا که ببینی توی چشمم مادرت را
یا ایها العاشق، دلم معشوق چشمت
با خود ببر میدان برادر، خواهرت را
در مقتلت چیزی نمی بینم به جز خون
می بینم اما پاره های پیکرت را
در دست طوفان بود دیدم وای طوفان...
می برد هم انگشت و هم انگشترت را
از من توقع داشتی ساکت بمانم؟!
وقتی به روی نیزه می بینم سرت را...
مجتبی حاذق
=========================
بسم الله النور: با عرض سلام خدمت دوستان خالصانه از همه دوستان و علاقمندان خواهشمندیم که مطالب و راهنماییها ونظرات خودراباما در میان بگذارید.