دنیا نمی ارزد که ما اینگونه پابندش شویم

اینکونه پابندش شده در محبس وبندش شویم

دنیا نمی ارزد که ما با کوشش وسعی وتلاش

غافل زعقبا گشته اینسان آرزومندش شویم

پس ای مسلمان ثبت کن در ذهن ویاد وخاطرت

دنیایت همچون مزرعه از بهر کسب آخرت

== == ==

این مزرعه باید شودآماده بهر کشت وکار

کن زیر ورو خاک ورا بذری در آن نیکوبکار

با پاسبانی ها از او خار وخس از بن در بیار

تا آنکه محصولش شود در وقت خرمن پر عیار

زیرا که آن آذوقۀ فردای بی پایان توست

معیار ومیزان ودوامش بسته بر ایمان توست

== == ==

هر بذر را در زیر گل هر کس که بنماید نهان

شک نیست بعد از مدتی ماهیتش گردد عیان

جو کار گندم ندرود شد ثابت اندر این جهان

هر آنچه را باشد عیان لازم نباشد بر بیان

خوبی سزایش خوبی است پس از بدی ها دور باش

تا میتوانی در جهان خوبی کن وپر نور باش

== == ==

با گنج قارون ، عمر نوح، با سلطۀ شداد هم

فارغ نمی گردی دمی از رنج ودرد وهمّ غم

تاریخ را بگشا بخوان از بهر عبرت دم به دم

دنیا طلب را ُکلِّ دنیا هم بود بسیار کم

باید بدانی عاقبت در زیر گل مأ وای توست

خوب وبد اعمال تو سرمایۀ فردای توست

== == == ==

دنیا برای آخرت مذموم نبود بی گمان

دنیا ست چونان مدرسه گیرند از تو امتحان

بازی مکن درسی که تکلیف است با دقت بخوان

تا نور انعمت علیهم با تو باشد جاودان

خلد برین مأوای توست جنات اعلا جای توست

دنیای در ظلّ ولا روشنگر فردای توست

== == ==

ای شیعۀ مولا علی یک لحظه ای بیدار شو

ای مست دنیا با توأم هشیار شو هشیار شو

پیک اجل در پی بود بیدار از این انذار شو

وامانده ای از کاروان پرواز کن طیار شو

وامانده وجامانده ای بنمای دستت را دراز

تاآنکه گیرد دست تو پروردگار بی نیاز

== == ==

بی واسطه هر گز مرو در پیش رب العالمین

دستی بزن بر دامن ارباب اربابان حسین

آنکو بود نزد خدا بر ُکلّ هستی نور عین

اوهست شمس مشرقین هم نور حق در نشأتین

مولا شفاعت می کتد دستی بزن بر دامنش

اشکی بریز از بهر او نفرین نما بر دشمنش

== == ==

دشمن چه کرده با حسین آن نور چشم مصطفی

بشنو بگویم یک به یک با سوز دل در این عزا

لب تشنه سر از پیکرش ببریده دشمن از قفا

آبش نداده قطره ای شمر ستمکار دغا

از خیمه گه تا قتلگه زینب چگونه می دوید

بر سر زنان سینه زنان فریاد غربت می کشید

== == == ==

می دید با چشمان خود شمر لعین خنجر به دست

با پای چکمه بر روی جسم حسینش می نشست

با خنجر هندی خود سر می بُرید آن شومِ پَست

آن لحظه تارو پُودِ ُعمرِ دخت زهرا می گُسست

می گفت کی ظالم مَبُر این نور چشم مصطفاست

شرمی نما از فاطمه این زادۀ خیر النساست

دوم فروردین ۱۳۸۹ سروده شد ::

التماس دعا::بابل:: محمد محسن زاده


۱۰ رباعی  از طایی

شخصیت هر کسی زکارش پیداست

ماهیت هر شاخه زبارش پیداست

امید ادب مدار از بی ادبان

سالی که نکوست از بهارش پیداست

آن دوست بود که روز غم یار بود

در نزد کسان محرم اسرار بود

در عیبت تو نکوبرد نام تورا

رازت زپس مرگ نگهدار بود

گر خوی کنی خوش همه یارت باشند

هنگام ملال غمگسارت باشند

بیگانه وآشنا شوندت محرم

هر جا که کنی رو به کنارت باشند

آنانکه در این دیار ره پیمودند

از زحمت ورنج زندگی فرسودند

در گشتگه زمانه با دست عمل

هر کشت که کردند همان بدرودند

آنانکه به باغ خلد جاویدانند

از اهل همین جهان واز انسانند

هر تخم که کشته اند کردند درو

از حسن عمل در خور این احسانند

این روز وشبی که برق سان می گذرد

عمر من وتوست کاین چنان می گذرد

این مهر ومهی که روز وشب می تابد

گویند که هشدار جهان می گذرد

بس سر ززبان که باخته می گردد

بس دل که از او گداخته می گردد

شخصیت هر کس ززبانش پیداست

این زر به سخن شناخته می گردد

ای دوست زآغاز به انجام نگر

دور فلک وگردش ایام نگر

خیام که بود پخته از باده عشق

در دست زمان کنو گلش خام نگر

از بهر دونان در بر دونان هر گز

خم پشنت مکن در همه دوران هرگز

خودرا پی درهمی مکن بنده کس

مفروش شرف از پی تومان هرگز

زنهار زمردمان نادان بگریز

زین فرقه دور مانده زانسان بگریز

خواهد گرت سود رسانند مخواه

کان سود همه ضرر بود زان بگریز


تک بیتی ها

زاشک شمعِ روشن می توان دریافت این معنی

که نبود حاصلی جز سوختن آتش زبانی را

چو خاکستر شدآتش ، کار مرهم پیش می گیرد

ستمگر چون زپا افتد ترحم می کند پیدا

مشو چون شاخه های تاک بار دوش هر شاخی

به زیر بار خود چون نخل خم کن شانه خود را

چو شد شیرِ گرسنه سیر، بی آزار می گردد

به احسان می توان تسلیم کردن خصم بد گورا

به دنبال گل خوشرنگ می گردند گل چینان

خطر باشد همیشه بیش ، افراد ُمعَنوَن را

چو شد توصیف بیجا، زآدمی فرعون می سازد

به گمراهی کشد افراد را ، بی جا ستودنها

صفای دل اگر خواهی نما با خاکساری خو

که آئینه جلا گیرد زخاکستر نشینی ها

اگر در کعبه هم داری مکان بگذر زتعمیرش

توانی گر کنی آباد یک ویرانۀ دل را

خاکساران از حوادث رنج کمتر می برند

نیست از طوفان زیانی سبزه خوابیده را

خویش اگر نبود زبیگانه نباشد وحشتی

چوبِ دسته می کند افزود قدرت تیشه را

کباب پخته دیگر اشک در آتش نمی ریزد

نخواهد بود طائی، شکوه از ایّام دانارا

بُوَد آفت فزونتر هر که را شهرت فزونتر شد

توجّه بر گُلِ خوشرنگ باشد بیش گلچین را

اجتماعی را کند یک عضو فاسد تیره روز

یک سر مو افکند گاهی زدیدن دیده را

پیر را ارشاد کردن زحمت بی حاصل است

کهنه چون شد نخل ضایع می کند پیوند را


۳۰رباعی از خیام از خیام

آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت

آهو بچه كرد و شير آرام گرفت

بهرام كه گور مي‌گرفتي همه عمر

ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت

ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست

بي باده ارغوان نميبايد زيست

اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاك ما تماشاگه كيست

اي چرخ فلك خرابي از كينه تست

بيدادگري شيوه ديرينه تست

اي خاك اگر سينه تو بشكافند

بس گوهر قيمتي كه در سينه تست

اين يكد و سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب بجويبار و چون باد بدشت

هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت

روزيكه نيامده‌ست و روزيكه گذشت

پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است

گردنده فلك نيز بكاري بوده است

هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين

آن مردمك چشم‌نگاري بوده است

خاكي كه بزير پاي هر ناداني است

كف صنمي و چهره جاناني است

هر خشت كه بر كنگره ايواني است

انگشت وزير ياسر سلطاني است

گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است

ور بر تن تو عمر لباسي چست است

در خيمه تن كه سايباني‌ست ترا

هان تكيه مكن كه چارميخش سست است

نيكي و بدي كه در نهاد بشر است

شادي و غمي كه در قضا و قدر است

با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است

در هر دشتي كه لاله‌زاري بوده‌ست

از سرخي خون شهرياري بوده‌ست

هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد

خالي است كه بر رخ نگاري بوده‌ست

هر ذره كه در خاك زميني بوده است

پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است

گرد از رخ نازنين به آزرم فشان

كانهم رخ خوب نازنيني بوده است

هر سبزه كه بركنار جوئي رسته است

گويي ز لب فرشته خويي رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي

كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است

آنها كه كهن شدند و اينها كه نوند

هر كس بمراد خويش يك تك بدوند

اين كهنه جهان بكس نماند باقي

رفتند و رويم ديگر آيند و روند

آرند يكي و ديگري بربايند

بر هيچ كسي راز همي نگشايند

ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند

پيمانه عمر ما است مي‌پيمايند

از رنج كشيدن آدمي حر گردد

قطره چو كشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد بجاي

پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد

در پاي اجل بسي جگرها خون شد

كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي

كاحوال مسافران عالم چون شد

افسوس كه نامه جواني طي شد

و آن تازه بهار زندگاني دي شد

آن مرغ طرب كه نام او بود شباب

افسوس ندانم كه كي آمد كي شد

اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود

ني نام زما و ني‌نشان خواهد بود

زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل

زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد

وز خوردن آدمي زمين سير نشد

مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا

تعجيل مكن هم بخورد دير نشد

تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد

چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد

گر چشمه زمزمي و گر آب حيات

آخر به دل خاك فرو خواهي شد

كس مشكل اسرار اجل را نگشاد

كس يك قدم از دايره بيرون ننهاد

من مي‌نگرم ز مبتدي تا استاد

عجز است به دست هر كه از مادر زاد

هر راز كه اندر دل دانا باشد

بايد كه نهفته‌تر ز عنقا باشد

كاندر صدف از نهفتگي گردد در

آن قطره كه راز دل دريا باشد

هم دانه اميد به خرمن ماند

هم باغ و سراي بي تو و من ماند

سيم و زر خويش از درمي تا بجوي

با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار

بر پاره گلي لگد همي زد بسيار

و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار

كارگه كوزه‌گري رفتم دوش

ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش

ناگاه يكي كوزه برآورد خروش

كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه فروش

هر يك چندي يكي برآيد كه منم

با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم

چون كارك او نظام گيرد روزي

ناگه اجل از كمين برآيد كه منم

اي ديده اگر كور نئي گور ببين

وين عالم پر فتنه و پر شور ببين

شاهان و سران و سروران زير گلند

روهاي چو مه در دهن مور بين

از آمدن و رفتن ما سودي كو

وز تار اميد عمر ما پودي كو

چندين سروپاي نازنينان جهان

مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو

از تن چو برفت جان پاك من و تو

خشتي دو نهند بر مغاك من و تو

و آنگاه براي خشت گور دگران

در كالبدي كشند خاك من و تو

آن مايه ز دنيا كه خوري يا پوشي

معروري اگر در طلبش ميكوشي

باقي همه رايگان نيرزد هشدار

تا عمر گرانبها بدان نفروشي

هان كوزه‌گرا بپاي اگر هشياري

تا چند كني بر گل مردم خواري

انگشت فريدون و كف كيخسرو

بر چرخ نهاده اي چه مي‌پنداري


نگوئیم دنیا بود بی وفا اگر بی وفائیم مائیم ما

که دنیا ُبوَدبرمداراستوار برای من وتوست چون کشتزار

من وتوهرآنچه دراوکاشتیم کجاغیرازآن کاشت برداشتیم

پی بذرناکشته هرگزمرو که جو کار گندم نکرده درو

بنانیست جوکارگندم بَرَد ویا نخل محصولِ بِه آورد

توخرماببایدبچینی زنخل که ازکارخواهدشود ُجوردخل

جهان استواراست برنظم وفن ُبوَد ناظمش خالق ذوالمنن

حساب وکتابی است درکارها که این نظم هرگز نباشد رها

تودرهرزمینه که داری تلاش چه اندرعبادت چه کسبِ معاش

به اندازۀ کار بهره بری به توکی رسد سهمی ازدیگری

چرا بی هدف هرطرف می دوی که جزکِشتۀ خویش را ندروی

الا ای مسلمان نیکو سرشت که داری به سر آرزوی بهشت

بدی را سزاوار جز نار نیست بهشتی شدن نیز دشوار نیست

هرآنکس که شدتابع امردین بُوَدجای او دربهشت برین

بهشت برین رادراین جا بساز که این ساختن را بُوَدرمزوراز

که یک رازآن ُحسنِ رفتارتوست چراغی برای شب تار توست

دگر رمز آن نیز ایثار بین که این اندک اندک شود ُکلِّ دین

اگر ُکلِّ دین را بجا آوری همین جا بهشت برین می خری

که این فرصت ازعمرودنیا ُبوَد مخوان بدکه بسیار زیبا بُوَد

به دنیا مده نسبت ناروا اگر بد بُوَد هست اعمال ما

تورا آفریدند تا زین نعم رهایابی از ذلّت وهمّ وغم

بیارای خود را به تقواودین که جایت شود درصف مؤمنین

که فردا به مؤمن عنایت شود خوش آن کس که اینسان هدایت شود

همین فرصت ازدست دادن خطاست به خود آمدن فکر کردن بجاست

بیا تا که مانیز چون حُرّ شویم به نیمه نگاهی همه ُپر شویم

که ُحرتا که پرگشت شد رستگار ولی دیگران گشته اند اهل نار

بیائید ماهم حسینی شویم برای حسین زیب وزینی شویم

بگرییم برآن تن چاکچاک که بر حفظ دین ماند بر روی خاک

بگرییم بر آن تن بی سرش به آن توتیائی شده پیکرش

تو ای محسنی قدر دان عمر را مباز این چنین رایگان عمر را


الا ای بندۀ خلّاق اکبر

الا ای پیرو دینِ پیمبر

الا ای قائلِ احکامِ قرآن

که مؤمن هستی واز اهلِ باور

تو میدانی که دنیا هست فانی

نماند هیچ کس تا روزِِ آخر

برایت این سخن گردیده ثابت

که جای ماست بی شک دارِِ دیگر

نمیدانی که این دنیای فانی

نباشد هیچ با ُعقبا برابر

ُبوَد دنیا زراعتگاهِ مؤمن

برای برزخ ودنیای محشر

هر آن کس هر چه میکارد در این جا

به جز آن نَدرَوَد از امر داور

اگر جو کاشتی گندم نروید

نه محصولی دگر ای ماه منظر

اگر دانسته ایم اینجاست فانی

چرا گاهی پی خیریم و گه شرّ

مگر ما رهگذاری بیش هستیم

روا نبود سکونت را به مِعبَر

کجا عاقل چنین ُسکنی گزیند؟

دلیلِ ُمتقَنی داری بیاور

همه داریم آگاهی که دنیا

نباشد تا ابد مارا ُمقدَّر

چه خوش بی مهربان باشیم باهم

برای همدگر باشیم یاور

خوشا آنانکه اندر حِیطۀحق

دمی نگذاشته پارا فراتر

هوای نفس خود را سر بریدند

مکرّر در مکرّر در مکرّر

طریق آل عصمت را گزیدند

که باشد این طریقی سود آور

بلی این راه راهی مستقیم است

که اندر سورۀ حمد است مُضمَر

مبادا چشم بر بندی از این ره

که این راه پیمبر هست وحیدر

رۀ صدیقۀ کبری همین است

رۀ یک یک امامان ُمطهّر

بدانید این همان راه حسین است

حسینی که در این ره گشت بی سر

برای اعتلای این رۀ راست

شده در کربلا صد پاره پیکر

حسین تنها نه ، بلکه همرهش بود

علیّ اکبر وعباس واصغر

یکایک را زکینه سر بریدند

امان از مردم بی شرم وکافر

الا ای محسنی فردای خود را

همین امروز در این صحنه بنگر

۱۱/۱/۱۳۹۰ بابل محسن زاده


زندگی گاه روز و گاه شب است

گاه غم گاه شادی وطرب است

گاه تلخ است وگه بود شیرین

گاه چون حنظل است وگه رطب است

گاه چون حنظل است و گه رطب است

ای خوشا بنده ای که در همه حال

روز وشب ذکر خالقش به لب است

دل به دنیا مبند کاین دنیا

همه رنج ومصیبت و تعب است

بار حمالة الحطب دارد

هر که را خصلت ابو لهب است

آبروی کسی به باد مده

که خدازین گناه در غضب است

اگر از یک گناه دست کشی

بهتر از سالها نماز شب است

روز حشر از کسی نمی پرسند

تو که هستی و از که ات نسب است

بشر است ونتیجۀ عملش

چه تفاوت که فارس یا عرب است

خالق و آم چنان عنایت و لطف

بنده و اینهمه خطا عجب است

پیش روی تو حرص و آز وطمع

در کمین تو مرگ از عقب است

گنه و محضر خدا ای وای

آدمی زاده بین چه بی ادب است

حبّۀ آتش ار زدوست بود

بهر میثم نکو تر از عنب است


غرق خون شد دل و بر لب نفسی بیش نماند

باغ ویران شد و جز خاروخسی بیش نماند

حسرتی شعله به قلبم زد و زین مرغ اسیر

غیر خاکستری اندر قفسی بیش نماند

کاروان رفت و از آن قافله ی رفته، به دشت

جز غباری و نوای جرسی بیش نماند

چون رود سیل گل آلود، بماند اثرش

زندگی رفت و از او جز هوسی بیش نماند

گیرم ایام جوانی به محال آید باز

فرصتم کو که مرا جز نفسی بیش نماند

اخگری مانده زمن دار خدایا نگهش

که از این خرمن آتش قبسی بیش نماند

آنچه پیرانه سرم مست کند رحمت تست

که به جز عفو توام ملتمسی بیش نماند

دل چه بندیم به ماندن که در این دیر خراب

یک شبی یا دو شبی هیچکسی بیش نماند


گاه، گهی گذر کنی گـر به سر مـزارهـا

دیدۀ دل گشا ببین منزل خویش ویارها

لوح مزار یک به یک در نظرآر وخوش بخوان

بلکه توانی عبرتی گیری از آن شعار ها

خورد وبزرگ وخوب وبد خفته کنار یکدگر

هیچ نمی کند گدا فرق زشهریارها

خواه جوان قهرمان خواه زپیر ناتوان

خورد شد است استخوان در اثر فشار ها

بر رخ شان به جای خط جای گرفته مور ها

برسرشان به جای زلف حلقه زدند مارها

رفته به کاسه های چشم خاک به جای مردمک

خفته به روی سینه ها مار به جای یار ها

بالش شان به زیر سر نیست به غیر خشتها

بسترشان به روی تن نیست به غیر خارها

کرده به جای تاج زر خاک به تارکش مقر

آنکه بُد از جلال وفر سرور تاجدارها

گور فشرده است بس گشته به یکدگر عجین

پیکر پیر سالمند باتن شیر خوارها

گشته به گوشۀ لحد طعمۀ مور خسته ای

آنکه به پیش قدرتش هیچ بُد اقتدارها

ریخت مژه زدیده بر کاسۀ چشم دلبران

طُرّۀ زلف شد جدا از سر گلعذار ها

آنکه اش اختیار نی حال زخویشتن دگر

بود به روزگار خود صاحب اختیار ها

دردو کلام طائیا نام ونشان شان بود

نقش به سنگ گور ها زان همه گیر ودارها


مکن به لهوولعب صرف نوجواني خويش
به خاک شوره مريز آب زندگاني خويش
هواي نفس زدست اختياربرده مرا
خجل چو موج سرابمزخوش عناني خويش
نيم به خاطر صحرا چوگردبادگران
نفس چوراست کنم مي برم گراني خويش
درين جهان دل بي غم نمي شود پيدا
اگر برون دهم از دل غم نهاني خويش
فغان که نيست بغير از دريغ وافسوسي
به دست آنچه مرا مانده از جواني خويش
خجالت است نصيبم زتنگدستي ها
چو ميهمان طفيلي زميزباني خويش
به تار خود نبود هيچ عنکبوتي را
علاقه اي که تو داري به زندگاني خويش
دلم هميشه دونيم است چون قلم صائب
زبس که منفعلم ازسيه زباني خويش