الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده

فـــروغـي بــشــام سـيــاهـم بــده
مـنـم بـنـده عــاصـي مـنـفــعــل
كـه هـسـتـم زكـردار زشـتم خجل
مـنـم بـنـده مـسـت جـام غـرور
كـه تـرسـم بـيـفـتم ز رحمت بدور
مـكـن قـهــر بـا بـنـده سركشت
مـسـوزان تـن و جـانـم از آتشت
الـهـي بـكـن رحـم بـر حـال من
نگر سرنگـون بخت و اقبال من
منم معترف بـر گناهان خويش
كـه بـاشـد گناهم ز انديشه بيش
تو مـنگـر بـرفتار و كردار من
جهيم است بي شك سزاوار من
ز رحمت تو عذر و گناهم پذيـر
چــو افـتـادم از پـاي دستم بگير
رحـيـما تـوئـي خالق بحر و بـر
تـوئـي مـهـربـانـتـر ز مام و پدر
ز سـرگـشـتـگـيـهـا نـجـاتم بـده
تـو ايـمـان و حـسـن صفاتم بده
«حـياتي» مشو ناامــيد از الاه
كـه بـخشد خداوند كوهي به كاه

 *****************

الهى! بنده اى گم كرده راهم
بده راهم كه سرتاپا گناهم
اگر عمرى به غفلت زيست كردم
تمام هستيم را نيست كردم
به هر در، حلقه كوبيدم خدايا
لباس يأس پوشيدم خدايا
اسير نفس هر جايى شدم من
مقيم شهر رسوايى شدم من
نچيدم گل زشاخ آرزويى
ندارم پيش مردم آبرويى
كنم با عجز و لابه بر تو اظهار
گنه كارم گنه كارم گنه كار
تو رحمان و رحيم و مهربانى
منم مهمان تو، تو ميزبانى
تو سوز سينه ام را ساز كردى
در رحمت به رويم باز كردى
تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم
ترحم كن اميرا من فقيرم
الهى! هرچه هستم هر كه هستم
سر خوان عطاى تو نشستم
يقين دارم كه با اين شرمسارى
نجاتم مى دهى از خوار و زارى
اگر كوه گنه گرديده بارم
يقين دارم على را دوست دارم
ببخشا اى همه آگاهى من
گناهم را به خاطرخواهى من
الهى! گرچه هستم غرق عصيان
پشيمانم پشيمانم پشيمان

 

*****************

 الهى! اى دواى درد جانم
بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم
ترحّم كن ندارم توشه راه
مگر لاتقنطوا من رحمة الله
يكى وامانده از راه و ذليلم
به چاه تن فتاده بى دليلم
اسيرم خائفم بى خانمانم
گدايم بى نوايم ميهمانم
سيه رويم تهيدستم فكارم
گنهكارم تباهم شرمسارم
بده راهى تو اين شرمنده ات را
نوازش كن به رحمت بنده ات را
مرا با عفو خود بنماى درمان
نجاتم ده نجات از نفس و شيطان
به حالم در همه حالى نظر كن
زجرم و هر گناه من گذر كن
به جز جود و به جز لطفت الهى
مرا نبود در اين عالم پناهى

 

****************

الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان كن نگاهى
مرا شرح پريشانى چه حاجت
كه بر حال پريشانم گواهى
خدايا تكيه بر لطف تو دارم
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
كه دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاك آستانت
گدايى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را
كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهايت
بيفكن سايه بر روى گياهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطايى، اشتباهى
مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را
پناه آورده سويت بى پناهى

*************

 الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی ر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر اب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنایی
زلطفت پرتوئی دارم گدائی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
زگنج راز در هر گنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
پشیزی کس نیابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجینه داری
نمی خوهم که نومیدی گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میابد دگر هیچ

********************

 الهی دلی ده که جای تو باشد
لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم....
که سعیم وصول بقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق خودمست
که خواب و خورم از برای تو باشد
الهی عطاکن بفکرم تونوری
که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی چنان کن که این عبدمسکین
برای تو خواند برای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی
که بینائیش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت
که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی چنانم کن از عیب خالی
که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک
که هر کار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی،کسیرا
که هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بطوطی عطاکن بیانی
که نطقش کلید عطای تو باشد


الا تا بکی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهي عاشقم من بر وصالت
كه هر جا بنگرم بينم جمالت
جهان را آفريدي بي كم و كاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمين را مسكن آدم نمودي
براي راحتش نعمت فزودي
به دريا عالمي ديگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به كوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادي تو چه نعمتهاي بسيار
ز هر شاخ درختي در بهاران
نمايان مي شود غنچه فراوان
فرستادي تو باران را چه زيبا
براي تشنه گان در كوه و صحرا
زمين راروشني دادي به خورشيد
شبش زيبا شده با ماه و ناهيد
بهار و صيف و پاييز و زمستان
براي عاشقان رمزي نمايان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان ميميرد اشجار
نمودي عبرتي بر خلق بيدار
تو آتش را ز چوبي آفريدي
به هر جسمي ز روح خود دميدي
همه عالم به تسبيح و سجودند
همه شاكر كه از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئي تنها اميد بي پناهان
توئي بخشنده كل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انيس شام تارم
به غير از لطف تو يارى ندارم
الهى اين من و اين قلب خسته
دل سوزان و اين پشت شكسته


الهى مرده ام من زنده ام كن

فقيرم دولت پاينده ام كن
الهى راه را گم كرده ام من
ازين جويندگى يابنده ام كن
الهى سوختم در آتش جهل
رها از آتش سوزنده ام كن
اگر عمرى گنه كردم الهى
كرم بر عمر باقى مانده ام كن
غلامم سرخط آزادى ام ده
زغفلت برده ام من بنده ام كن
اگر شرمى نكردم از تو يا رب
تو با بخشندگى شرمنده ام كن
به آب رحمتت پاك از سياهى
در اين شام سيه پرونده ام كن
تهى دستم بگير از لطف دستم
زپا افتاده ام پوينده ام كن
غمم از حد گذشته شادى ام بخش
سراپا گريه ام من، خنده ام كن
من «ژوليده» مى گويم به زارى
الهى مرده ام من، زنده ام كن

********************

آنکه از فرط گنه ناله کند زار کجاست؟
آنکه زاغیار برد شکوه بر یار کجاست
باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک
می زند بانگ منادی که گنه کار کجاست
سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست
تاکه معلوم شود طالب دیدار کجاست
بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب
تا نگوئی که در رحمت دادار کجاست
مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید
سوز دل ساز بود دیده بیدار کجاست
ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار
تا نگویند که آن وعده ایثار کجاست
حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد
در و دیوار زند داد خریدار کجاست
آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور
گوید ای سوته دلان عاشق دلدار کجاست
من ژولیده به آوای جلی می گویم
آنکه با توبه ستاند سپر نار کجاست

***************************

اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را
در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را
ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است
از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را
درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان
زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را
در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش
با على باش و به گردن نه طناب دار را
«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست
طاقت اُشتر به ما ثابت كند اين كار را
پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور
با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را
گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول
در كف نفس دنى هرگز مده افسار را
در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ
زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را
در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش
كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را

 

********************

اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟
خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟
يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات
دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟
گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش
كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟
گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است
رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟
گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار
بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟
گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام
رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟
مزد زحمات على و آل ندادى
شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟
دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى
وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟
در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى
همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟
جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد
از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟
صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را
نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟
«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى
از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟

****************

ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش


بر عفو بی حسابت این نکته ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها توئی پناهم لا تَقنَطُوا گواه است
هرگز نمی پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی پناه است
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده ام سیاه است
باز آمدیم به سویت برگشته ام به کویت
این بنده فراری محتاج یک نگاه است
دست از ثواب خالی پرونده از گنه پر
پایم بود لب گور کارم فغان و آه است
من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ورنه به جانب تو هر سو هزار راه است
یک یا الهی العفو جبران جرم یک عمر
یک شام قدر با تو به از هزار ماه است
یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی تو بودن یک عمر اشتباه است
(میثم) به خود نگاهی جبران این سیاهی
یا اشگ شامگاهی یا ورد صبحگاه است

 

*****************

بیا شراب محبت بزن ز ساغر شب

که این شراب بود آب حوض کوثر شب
دل از فرشته برد جان به جبرئیل دهد
صدای زمزمه و گریه های آخر شب
گشاده رویی پروردگار را بیند
کسی که سوی خدا می گریزد از در شب
دم مسیح ز بال نسیم می ریزد
چه خفته ای همه چون مردگان به بستر شب
صفای خلوت و حال دعا و عطر خلوص
بگیر از نفس پاک و روح پرور شب
سلاح اشک بیاریم تا نبرد کنیم
علیه آتش خشم خدا، به سنگر شب
هزار مرتبه از زلف دلبران بهتر
به چنگ اهل دعا، دامن مطهّر شب
طلب کنید روان مسیح از نفسش
دمیده روح نمازعلی به پیکر شب
همیشه دامن او از ستاره لبریز است
ز بس که ریخته اشک علی به منظر شب
حکایت خوش دیدار دوست را "میثم"

نوشته دست خدا از ازل به دفتر شب

 *********************

اگر کنی تو در معرفت به رویم باز
درون خویش به هفت آسمان کنم پرواز
به جز ثنای تو ذکری نیایدم به زبان
به غیر حرف تو حرفی نمیکنم آغاز
تو رازدار منی، ناسپاسی محض است
که راز خویش به دیگر کسان کنم ابراز
به دور بتکده گردیده، بنده ای که کند
به سوی غیر تو دست نیاز خویش، دراز
اگر چه مستحق آتش جحیم توام
مرا در آتش مهر و محبتت بگداز
به نامة سیه خود نوشته ام ز ازل
گناه از من و عفو از خدای بنده نواز
هماره بوده چنین و هماره خواهد بود
تو را عنایت و ما را گشوده دست نیاز
گواهم آیه «اُدعونی اَستَجب لَکم» است
که می کشی تو زعبد فراری ات هم، ناز
نه بسته ای در رحمت که گویمت بگشا
نه دور می کنی از خود که سویت آیم باز
اگر چه نیست به پروندهام، نمازِ درست
قبول کن تو نماز مرا، به حق نماز
به جز در تو دری را نمی زند "میثم"
که میپذیری اش از لطف خویش با روی باز

  ******************

 کوته مدار دست ز زلف دراز شب

غافل مباش ای دل غافل ز راز شب
چون مردگان مخسب که تا دامن سحر
جان زنده گردد از نفس دلنواز شب
آغوش خود گشوده خداوند بی نیاز
بر عاشقی که حال کند با نماز شب
برخیز و باز بال و پری باز کن که باز
پر باز کرده دور سرت شاهباز شب
نازم به آن گروه که در ترک خواب ناز
با اشک چشم خویش کشیدند ناز شب
سوگند می خورم به خداوند بی نیاز
باشد به اشک عاشق صادق، نیاز شب
باورکنید هم نفس هر شب علی است
هر کس که خو گرفته به سوز و گداز شب
دلدادگان وصل خدا را خبر کنید
خلوتگه خدا بود آغوش باز شب
شب زنده دارها به سما نور می دهند
همچون ستارگان به زمین، بر فراز شب
"میثم"! تمام غرق گناهی مگر خدا

بخشد تو را به زمزمه و سوز و ساز شب

*******************************

خداوندى چنين بخشنده داريم
كه با چندين گنه اميدواريم
كه بگشايد درى كايزد ببندد
بيا با هم در اين درگه بناليم
خدايا! گر بخوانى ور برانى
جز انعامت در ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشى
وگرنه از گنه سر برنياريم
زمشتى خاك ما را آفريدى
چگونه شكر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدى روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشت غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزى به غفلت مى گذاريم
نگفتم خدمت آورديم و طاعت
كه از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز در درگاه لطفت
به دست نااميدى سر بخاريم
خداوندا! به لطفت با صلاح آر
كه مسكين و پريشان روزگاريم

**************************************************

اين منم، بيدار، از هول گناه
مى كنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه دور افتاده اى
رايگان، عمر خود از كف داده اى
اين منم، در دستِ غفلت ها اسير
اى خداى مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر، آلوده ام
رُخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و، دارم خروش
اى خداى رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه كارم، پشيمان آمدم
يا رئوف يا رحيم و يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اى از رحمت بى انتها:
«يا عِبادى، اَلَّذِينَ اَسْرَفُواْ»
از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»
با چنين رأفت كه مى خوانى مرا
كى خداوندا، بسوزانى مرا
كى شود نوميد، از رحمت «حسان»
تا كه دارد چون تو ربّى مهربان